معنی زور و توان

حل جدول

زور و توان

قوه


نیرو و توان

قدرت ،‌ زور


توان و نیرو

نا، قدرت، زور، طاقت, رمق

فرهنگ فارسی هوشیار

توان

قوت و قدرت و طاقت، استطاعت، تاب، زور و قوت

لغت نامه دهخدا

توان

توان. [ت ُ / ت َ] (اِ) قوت. طاقت. (صحاح الفرس). قوت و قدرت و توانائی باشد. (برهان). قدرت. (فرهنگ جهانگیری). توانائی. (فرهنگ رشیدی). زور و قوت، و به فتح اول خطاست. (غیاث اللغات). زور و قوت. تنو و تیو و نیرو مترادف اینند. (شرفنامه ٔ منیری). بمعنی توانائی معروف است یعنی قدرت و دولت که صاحب توان را توانگر گویند. (انجمن آرا). قوت و قدرت و زور. (ناظم الاطباء). قوه. قوت. زور. (فرهنگ فارسی معین). وسع. تاب. یارا. استطاعت. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). اوستائی «تو» (توانستن، قدرت داشتن)، «تواچا»، پهلوی «توان »، هندی باستان «تو»، «تویتی »، ارمنی «توم » (ماندن، دوام کردن، تحمل کردن، استقامت داشتن). (حاشیه ٔ برهان چ معین):
سیامک بدش نام و فرخنده بود
کیومرث را دل بدو زنده بود...
چنین است آیین و رسم جهان
پدر را به فرزند باشد توان.
فردوسی.
نوان گشت بیژن ز زخم جوان
رمیده ز سر هوش و از تن توان.
فردوسی.
ز ضحاک ترسنده جمشیدیان
نماند ایچشان رای و توش و توان.
فردوسی.
شب و روز روشن روانش توئی
دل و جان و هوش و توانش توئی.
فردوسی.
فریضه باشد بر هر موحدی که کند
به طاقت و به توان با عدوی تو پیکار.
فرخی.
بی سپاهی آن سپه را نیست کرد
در جهان کس را نبوده ست این توان.
فرخی.
تن پیل دارد توان پلنگ
دل و زهره ٔ شیر و سهم نهنگ.
(گرشاسبنامه).
همه زور و فر و توان و بهی
تو دادی و آن را که خواهی دهی.
(گرشاسبنامه).
همه چیزشان بد، نبدْشان توان
چو باشد تن مردم بی روان.
(گرشاسبنامه).
ز تست این توان من، از زور نیست
که بی تو مرا زور یک مور نیست.
(گرشاسبنامه).
چون زمین را آن توان نیست که تخم نوش در وی افکنی زهر بار آرد. (منتخب قابوسنامه ص 14).
زلیخا به دیدار او یافت جان
غمش رفت و آمد دوباره توان.
شمسی (یوسف و زلیخا).
ای پسر خسرو حکمت بگوی
تات بود طاقت و توش و توان.
ناصرخسرو.
آنچه او از سخن پدید آید
به سخن باشدش بقا و توان.
ناصرخسرو.
این را که همی بینی، از گرمی و سردی
از ترّی و خشکی و ضعیفی و توان را.
ناصرخسرو.
جوان را جوانی فلک بازخواهد
ستاند توان از توانا ستمگر.
ناصرخسرو.
ترسم که تلافی بود وز آن پس
کز رنج و عنا کم شود توانم.
مسعودسعد.
بهانه بر قضا چه نْهی چو مردان عزم خدمت کن
چو کردی عزم، بنگر تا چه توفیق و توان بینی.
سنائی.
به سیم هفته بدانسان شوی از زور و توان
کز تکاور به تکاور جهی، از غوش به غوش.
سوزنی.
جمشیدصورتی و فریدون شکوه و فر
افراسیاب همت و هومان تن و توان.
سوزنی.
بدان لبان طمع بوسه چون توان کردن
ز کوچکی چو نبینم در او توان سخن ؟
سوزنی.
تا جهان شد ناقه از سرسام دی ماهی برست
چارمادر بر سرش توش و توان افشانده اند.
خاقانی.
زبان تو در سوددانستن است
توان تو در ناتوانستن است.
خاقانی.
در دولت جاودانْت بینام
هم حرمت و هم توان کعبه.
خاقانی.
تاتوانی خون گری خاقانیا
کآن جوانی وآن توان بدرود باد.
خاقانی.
نه در طبع نیرو، نه در تن توان
خمیده شده زادسرو جوان.
نظامی.
به نوشابه گفت ای شه بانوان
به از شیرمردان به توش و توان.
نظامی.
آنقدر داشتم ز توش و توان
کاخترم بود ازو همیشه جوان.
نظامی.
از تودل برنکنم تا دل و جانم باشد
می کشم جور تو تا جهد و توانم باشد.
سعدی.
امروز که دستگاه داری و توان
بیخی که بر سعادت آرد بنشان.
سعدی.
چون چین سر زلف بتان تاب کمندت
از جان دلیران ببرد تاب و توان را.
سلمان (از شرفنامه ٔ منیری).
درآ که در دل خسته توان درآید باز
بیا که در تن مرده روان درآید باز.
حافظ.
- بی توان، بی نیرو. ناتوان. ضعیف. مقابل توانا و نیرومند:
با طاقت و هوشیم ما و اوخود
بی طاقت و بی هوش و بی توان است.
ناصرخسرو.
رجوع به ترکیب زیر شود.
- ناتوان، بی توان. کسی که از عهده ٔ انجام کاری برنیاید. سست. مقابل زورمند و صاحب قدرت و دولت:
مدان خویشتن را بجز ناتوان
اگر دسترس باشدت یک زمان.
فردوسی.
گر خواستی ولایت ترکان و ملک چین
بگرفتی و نبود بدین کار ناتوان.
فرخی.
چون دیده ای که یوسف از اخوان چه رنج دید
هم ناتوان بزی و ز اخوان توان مخواه.
خاقانی.
خاک بالین رسول اﷲ همه حرز شفاست
حرز شافی بهر جان ناتوان آورده ام.
خاقانی.
نه لشکر، یکی کوه بااو روان
که در زیر او شد زمین ناتوان.
نظامی.
به پیر کهن بر ببخشد جوان
توانا کند رحم بر ناتوان.
سعدی (بوستان).
دشمن چو بینی ناتوان لاف از بروت خودمزن.
(گلستان).
گر پیرهن بدر کنم از شخص ناتوان
بینی که زیر جامه خیالست یا تنم.
سعدی.
- ناتوانی، عجز. درماندگی. ضعف. سستی. مقابل توانایی:
ناتوانی نصیب دشمن تست
تندرستی همه توان تو باد.
مسعودسعد.
رجوع به بی توان و ناتوان و ناتوانی شود.
|| بمعنی ابر هم هست که به عربی سحاب گویند. (برهان).ابر را گویند. (فرهنگ جهانگیری). به معنی ابر نیز آمده. (از فرهنگ رشیدی) (انجمن آرا) (آنندراج). ابر وسحاب. (ناظم الاطباء):
ز سیلی که بر کوه ریزد توان
شود بر سر کوه کشتی روان.
خسرو (از آنندراج).
ز روی بحر معلق توان شده پیدا
چو پشت ماهی سیم از میانه ٔ جیحون.
عمید (ایضاً).
|| (اصطلاح حساب) حاصل ضرب چند عدد متساوی در یکدیگر، درین صورت یکی از عاملهای ضرب را پایه و شماره ٔ عاملها را نماینده، یا نما گویند. مثلاً:
625=5*5*5*5
625 توان (قوه ٔ) چهارم عدد 5 است. (فرهنگ فارسی معین).
- توان دوم، این کلمه را فرهنگستان ایران بجای مجذور در اصطلاح حساب پذیرفته است. رجوع به واژه های نو فرهنگستان ایران ص 26 شود.
- توان سوم، این کلمه را فرهنگستان ایران بجای مکعب در اصطلاح حساب پذیرفته و اضافه کرده است که در اصطلاح هندسه بکار نمی رود. رجوع به واژه های نو فرهنگستان ایران ص 26 شود.
|| (اصطلاح فیزیک) مقدار کاری که در مدت یک ثانیه انجام گیرد. (فرهنگ فارسی معین). || ممکن بودن هر چیزرا نیز گفته اند. (از برهان). امکان و ممکن. (ناظم الاطباء). بمعنی اخیر در دساتیر آمده. (حاشیه ٔ برهان چ معین). رجوع به فرهنگ دساتیر ص 240 شود. || (فعل) ریشه ٔ فعل که به صورت معین فعل آید چون توان آمدن، توان بودن، توان گفتن، توان رفتن، توان دادن، توان نهفتن، توان زدن، توان شمردن، توان دیدن، توان زیستن و جز اینها که غالباً امکان تحقق یافتن فعل را می رساند و بدون شخص آید:
من رهی پیر و سست پای شدم
نتوان راه کرد بی بالاذ.
فرالاوی.
چگونه توان کرد از تو نهان
چنین راز و این کارهای گران ؟
فردوسی.
دل من چو شد از ستاره تباه
چگونه توان شاد بودن به ماه ؟
فردوسی.
کسی کرد نتوان ز زهر انگبین
نسازد ز ریکاسه، کس پوستین.
عنصری.
بفروز و بسوز پیش خویش امشب
چندانکه توان ز عود و از چندن.
عسجدی.
توان دانست که میوه بر چه جمله آید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 393). و توان بودن که این وقت دیگر پیغامبری بوده است و خدای تعالی علیم است... که در تواریخ اختلاف عظیم است. (مجمل التواریخ و القصص).
گفتم ز وادی بشریت توان گذشت
گفتا توان اگر نبود مرکبت جمام.
خاقانی.
دلی کآفت جان جست، دلارام توان جست
نه زو صبر توان جست نه آرام توان خواست.
خاقانی.
از وفاها هرچه بتوان می کنم
وز جفاها هرچه بتوان می کند.
سعدی.
به شعر خاص چو سنجر نمی رسم چه توان
لغت غریب و مرا احتیاج فرهنگ است.
سنجر کاشی (از آنندراج).
نگاری تندخو دارم قمرشکل و فلک شیوه
به هر کس بد کند خاطر نباشد روی بهبودش
مزاج نازکی دارد که بهر هیچ می رنجد
چو میرنجد کسی نتوان به صد جان کرد خوشنودش.
نظیری (از آنندراج).
یا مرگ یا وصال، سخن ختم می کنم
زین بیش بافراق مدارا نمی توان.
ظهوری (ایضاً).
کز اقبال ثانی ّ صاحبقران
شکار چنین صید وحشی توان.
ابوطالب کلیم (ایضاً).
کنم چون خودی را اگر پیروی
دگر کی توان دعوی خسروی ؟
ملا هاتفی (ایضاً).
نخست از سرم باید افسر نهاد
که تا در کلاهش توان سر نهاد.
؟ (ایضاً).
رجوع به توانستن شود.

توان. [] (اِخ) دهی از دهستان الموت است که در بخش معلم کلایه ٔ شهرستان قزوین واقع است و 291 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1).


تاب و توان

تاب و توان. [ب ُ ت َ] (ترکیب عطفی، اِ مرکب) قدرت. نیروی مقاومت.


پرتاب و توان

پرتاب و توان. [پ ُ ب ُ ت َ] (ص مرکب) نیرومند. که طاقت بسیار دارد. پرطاقت.


زور

زور. (اِ) توانایی. قوه. قوت. نیرو. (فرهنگ فارسی معین) (ناظم الاطباء). قوت و توانایی و با لفظ زدن و آوردن و داشتن و رسیدن و دادن مستعمل است. (آنندراج).قوت. قدرت. نیرو. هنگ. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). قوت. (فرهنگ رشیدی) (انجمن آرا).... در زبان کنونی به ضم اول و در قدیم با واو مجهول، پهلوی «زور» (قوت)، از اوستا «زاور» (قوت)... ارمنی «زئور»... در فارسی «زاور» بهمین معنی آمده. قوت. نیرو. توانایی. (حاشیه ٔ برهان چ معین)...اکنون در فارسی زور تلفظمی کنیم و بمعنی قوت است و در اوستا زاور آمده است. (یسنا ص 125):
چون برون کرد زو بزور و هنگ
در زمان درکشید محکم تنگ.
شهید (از یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
زیر لگد به جمله همی خستشان به زور
چونانکه پوست بر تن ایشان همی درید.
بشار مرغزی.
سیاوش مرا همچو فرزند بود
که بافر و با زور و اروند بود.
فردوسی (یادداشت ایضاً).
بیفشرد شمشیر بر دست راست
به زور جهاندار بر پای خاست.
فردوسی.
نبیند چنو کس به بالا و زور
به یک تیر برهم بدوزددو گور.
فردوسی.
کره ای را که کسی نرم نکرده ست متاز
به جوانی و به زور و هنر خویش مناز
نه همه کار تو دانی نه همه زور تراست
لنج پر باد مکن بیش و کتف برمفراز.
لبیبی (یادداشت ایضاً).
ناید زور هزبر و پیل ز پشه
ناید بوی عبیر و گل ز سماروغ.
عنصری.
گرت زور باشد ز پیلان بسی
بود هم به زور تو افزون کسی.
اسدی.
به خاموش چیره زبانی دهد
به فرتوت زور جوانی دهد.
اسدی.
به زور و هنر پادشاهی و تخت
نیابد کسی جز به فرخنده بخت.
اسدی.
و از زور که گشاد شود [آماس ریم درذات الریه] نیک بلرزاند. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی، یادداشت بخط مرحوم دهخدا). دشمن ضعیف... اگر از قوت و زوردرماند به حیلت و مکر فتنه انگیزد. (کلیله و دمنه).
ز افراسیاب دهر خراب است ملک دل
دردا که زور رستم دستان نیافتم.
خاقانی.
زور جهان بیش ز بازوی ماست
سنگ وی افزون ز ترازوی ماست.
نظامی.
چون بیفتد تیر آنجا می طلب
زور بگذار و به زاری جو ذهب.
مولوی.
زورت ار پیش می رود با ما
با خداوند غیب دان نرود.
(گلستان).
زر نداری نتوان رفت به زور از دریا
زور ده مرده چه خواهی زر یکمرده بیار.
سعدی.
شراب تلخ می خواهم که مردافکن بود زورش
که تا یک دم بیاسایم ز دنیا و شر و شورش.
حافظ.
- امثال:
زور بر گاو و ناله بر گردون، نظیر:
... که رنج باربر گاو است و آید ناله از گردون.
سنائی (از امثال و حکم دهخدا ج 2 ص 929).
زور به خر نمی رسد، زن به پالانش، مثلی است. (آنندراج). رجوع به زورش به خر نمی رسد... شود.
زور به کشتن دهد، زر به جهنم برد.
(امثال و حکم ایضاً).
زورت بیش است حرفت پیش است. رجوع به الحکم لمن غلب شود. (امثال و حکم ایضاً).
زور جای حساب رامی گیرد، نظیر: زور که آمد حساب برخاست. زور حق را پایمال می کند. رجوع به الحکم لمن غلب شود. (امثال و حکم ایضاً).
زور حق را پایمال می کند. رجوع به الحکم لمن غلب شود. (امثال و حکم ایضاً).
زوردار بی روز را هَرْد، هَرْد در لهجه ٔ لران بمعنی خورْد باشد و مراد آنکه قوی ضعیف را در کار خویش کند. رجوع به الحکم لمن غلب شود. (امثال و حکم ایضاً).
زوردار پول نمی خواهد بی زور هم پول نمی خواهد. رجوع به الحکم لمن غلب شود. (امثال و حکم ایضاً).
زور ده مرده چه خواهی زر یکمرده بیار
(زر نداری نتوان رفت به زور از دریا).
سعدی.
رجوع به ای زر تو خدا نه ای... شود. (امثال و حکم ایضاً).
زورش به خر نمی رسدپالانش را می زند، یا به پالان می چسبد:
چون با یاران خشم کنی جان پدر
بر من ریزی تو خشم یاران دگر
دانی که منم زبونتر و عاجزتر
پالان بزنی چو برنیایی با خر.
فرخی.
حرف قرآن را ضریران معدنند
خر نبینند و به پالان بر زنند.
مولوی (امثال و حکم ایضاً).
زور قبض و برات نمی خواهد، نظیر: زور جای حساب را می گیرد. رجوع به الحکم لمن غلب شود. (امثال و حکم ایضاً).
زور که آمد حساب برخاست (برمیخیزد). رجوع به الحکم لمن غلب شود. (امثال و حکم ص 930).
- بزور، کرهاً. جبراً. قهراً. قسراً. به صعوبت. به ستم. به جبر. به عنف. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
- بزور گرفتن، به جبر و ظلم و غلبه گرفتن و زبردستی کردن در گرفتن. (ناظم الاطباء).
- پرزور، قوی و سخت و محکم و باقوت. (ناظم الاطباء).
- پیل زور، سخت قوی. که زورو توان پیل دارد. رجوع به پیل شود.
- زور دست، نیروی دست. نیرومندی. قدرت. قوت:
وگر نیست این جنگ را زور دست
دل من به خیره چه باید شکست.
فردوسی.
بر این برز و بالا و این زور دست
کنی اژدها را به شمشیر پست.
فردوسی.
چو پیغمبران مر تو را معجز است
زمین زور دست ترا عاجز است.
شمسی (یوسف و زلیخا).
- زور دل، شجاعت. قوت قلب:
بیفکند از ایشان فراوان به گرز
که با زور دل بود و با فر و برز.
فردوسی.
کجاست آن همه دانش و زور دست
کجاست آن بزرگان خسروپرست.
فردوسی.
چنین داد پاسخ... دلیر
که من زور دل دارم و چنگ شیر.
فردوسی.
- زوردیده، تعدی و ستم دیده:
از آن زوردیده تن زورمند
بفرمود تا برگرفتند بند.
نظامی.
- زورزورکی، به تکلف و تصنع. با دشواری و نبودن وسایل یا عدم لیاقت. گویند: فلان کس زورزورکی می خواهد شاعر شود. (از فرهنگ لغات عامیانه ٔ جمال زاده).
- زور شدن به کسی، به زور فائق آمدن بر کسی. بر او بزور غلبه کردن. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
- || ظلم شدن به او. (یادداشت ایضاً).
- زور شنیدن، تحمل جبر و جوری کردن. (یادداشت ایضاً).
- زورکی، زورزورکی. (فرهنگ فارسی معین) (فرهنگ عامیانه ٔ جمالزاده).به زور. با فشار و جبر: زورکی وادارش کرد که خانه اش را خالی کند. (فرهنگ فارسی معین). شاعر زورکی. نویسنده ٔ زورکی. (فرهنگ عامیانه ٔ جمالزاده):
الا ای نویسنده ٔ زورکی
نویسنده هم زورکی، آی زکی.
شهریار (از فرهنگ عامیانه ایضاً).
- زورِ گُردی، نیروی پهلوانی. کوشش کامل. قوت تمام:
به گردان چنین گفت کای سروران
سواران ایران و جنگ آوران...
همی زور گردی به جای آورید
جهان را ز مردی به پای آورید.
فردوسی.
- زورورزی کردن، به کارهای زورخواه مشغول شدن: زورورزی مکن باز رعاف میشوی. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
- زور و زر، توانایی و ثروت و دارایی. (فرهنگ فارسی معین):
جان مده در عشق زور و زر که ندهد هیچ طفل
لعبت چشم از برای لعبتی از استخوان.
خاقانی.
برگرفت از لبش به زور و به زر
همه کامی که می توان برداشت
اوحدی را چو زور و زر کم بود
دست زاری بر آسمان برداشت.
اوحدی.
سکندر را نمی بخشند آبی
به زور و زر میسر نیست این کار.
حافظ (از یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
فیض ازل به زور و زر ار آمدی بدست
آب خضر نصیبه ٔ اسکندر آمدی.
حافظ (یادداشت ایضاً).
- شیرزور، دارنده ٔ نیروی شیر. پرتوان. قدرتمند.
- گاوزور، بسیارزور. که زور گاو دارد. نیرومند.
|| فشار. (فرهنگ فارسی معین). || غلبه. || جهدو سعی و کوشش سخت. || ثقل و سنگینی. (ناظم الاطباء). || جور و ستم و ظلم. (فرهنگ فارسی معین). ستم و زبردستی و جور و جبر. (ناظم الاطباء). ستم. جور. جفا. ظلم. عدوان. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).

زور. (ع اِ) دروغ. (ترجمان القرآن) (منتهی الارب) (آنندراج) (غیاث) (ناظم الاطباء). کذب. (اقرب الموارد). ناراستی. فریب. نادرستی. دروغ. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). سخن دروغ. (دهار)... کلمه ٔ دیگر فارسی زور که بمعنی نادرست و دروغ است و در زبان عربی از فارسی به عاریت گرفته زور تلفظ می کنند (شهاده زور؛ گواهی دروغ)... در فرس زورَ بمعنی نادرست و دروغ و زورَکَرَ بمعنی بیدادگر است (کتیبه ٔ داریوش در بیستون). در اوستا نیز زورَ بهمین معنی است. زورو جَت َ یعنی به زور زده شده، به ناحق کشته شده. زورو بِرِت َ، به زور برده شده، بناحق گرفته شده. ناصرخسرو گفته... (یسنا ص 126):
بزرگوار حسین علی که مادح او
هر آنچه گوید در مدح او نباشد زور.
فرخی (از یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
دور از فجور و فسق و بری از ریا و زور
شسته رسوم زرق و نبشته دو نیم وی.
منوچهری (یادداشت ایضاً).
دل و جان را همی بباید شست
از محال و خطا و گفتن زور.
ناصرخسرو (از یسنا ص 126).
این ناکس را من آزمودم
فعلش همه مکر باشد و زور.
ناصرخسرو.
جز از او سروری همه عجب است
جز بر او خواجگی همه زور است.
مسعودسعد (از یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
مرد باید که عیب خود بیند
بر ره زور و غیبه ننشیند
تو اگر عیب خود همی دانی
نئی از عامه بل جهانبانی.
سنائی.
ای قدرقدرتی که با عزمت
زور بازوی آسمان زور است.
انوری.
و حق از باطل و زور از صدق جدا نکند. (سندبادنامه ص 85). تا به زخارف تمویه و تلبیس و زور و غرور او فریفته شدند. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 90). و پسر سرخک سامانی بدو نامه فرستاد واو را به مواعید زور و اقاویل غرور بفریفت. (ترجمه ٔتاریخ یمینی ایضاً ص 233). و او به معاذیر زور و اقاویل غرور تمسک جست. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ایضاً ص 317).
بود انا الحق در لب منصور نور
بود انا اﷲ در لب فرعون زور.
مولوی.
شرح روضه گر دروغ و زور نیست
پس چرا چشمت از آن مخمور نیست.
مولوی.
و آنچه خلاف این نقل و حوالت کرده است تشنیع و تعصب و زور و بهتان است. (نقص الفضائح ص 297). در این تمنی زور و اباطیل غرور به اعتماد شوکت رجال و شکست رماح و نصال جمعیتی ساختند. (جهانگشای جوینی). و بعضی سرقه و زور و فسق و فجور را از مردانگی و یگانگی میدانسته اند. (جهانگشای جوینی).
به گور گبر ماند زاهد زور
درون مردار و بیرون مشک و کافور.
سعدی.
|| کفر و شرک با خدای عز و جل. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || عیدهای جهودان و ترسایان. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). اعیاد یهود و نصاری. ذُکْران. یادکرد. عید و عزای دینی یهود و نصاری. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). || مجلس سرود. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). مجلس غناء. (از اقرب الموارد). || آنچه به خدایی گیرند آنرا مشرکان. (منتهی الارب) (آنندراج). آنچه مشرکین آنرا به خدایی گیرند. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || زور و توانایی و هذه وفاق بین لغه العرب و الفرس. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). قوه. یقال: «ما له زور و لا صیور؛ ای لا قوه له ُ و لا مرجع الیه ». (از اقرب الموارد). || باطل از هر چیزی. || لذت طعام و خوبی آن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).

زور. (اِخ) در فهرست ولف این کلمه دوبار آمده اولی را سرزمین معنی کرده و ظاهراً شاهد زیر هم مورد استناد بوده است:
جهاندار دارای دارا کجاست
کزو داشت گیتی همه پشت راست
همان خسرو و اشک و فریان و فور
بزرگان سند و شه شهر زور.
فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ج 7 ص 1917).
زور دوم را ولف شهر معنی کرده و سپس افزاید:خره ٔ اردشیر از اردشیر بابکان بنا شده در فارس و نسخه بدل این کلمه را «شهر گور» ثبت نموده است و ظاهراً یکی از دو شاهد زیر مورد استفاده ٔ ولف بوده است:
چو شد شاه با دانش و فرو زور
همی خواندش مرزبان شهر زور.
فردوسی.
چو آسوده برگشت مرد و ستور
بیاورد لشکر سوی شهر زور.
فردوسی.

فرهنگ معین

توان

(تَ) (اِ.) نیرو، زور.

فرهنگ عمید

توان

نیرو، زور، قوه، قدرت، طاقت،


زور

توانایی، نیرو، قوه، قدرت: چه خوش گفت آن تهیدست سلحشور / جُوی زر بهتر از پنجاه من زور (سعدی: ۱۲۵)،
فشار،
زبردستی،
[قدیمی] جور و ستم،
* زور آوردن: (مصدر لازم) زور دادن، فشار دادن، فشار وارد کردن بر کسی یا بر چیزی،
* زور کردن: (مصدر لازم)
زور و قوه به‌ کار بردن،
ظلم و تعدی کردن،
* زور گفتن: (مصدر لازم) [عامیانه، مجاز] حرف زور زدن و کسی را به‌ زور مجبور به قبول امری کردن،

مترادف و متضاد زبان فارسی

توان

استطاعت، استعداد، انرژی، تاب، تحمل، توانایی، رمق، زور، طاقت، قابلیت، قدرت، قوا، قوت، کارآیی، نیرو، وسع، یارا، قوه، نما

معادل ابجد

زور و توان

676

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری